آبشارمحبت

همه چیز دریک جا

آبشارمحبت

همه چیز دریک جا

مشخصات بلاگ
آبشارمحبت

سلام به همگی. این جاجایی برای محبت کردنه.حالا باهرچی بایه لبخندکه روی لب شما بشینه یابا یه پندکه شمایادبگیریدوبهش عمل کنید.خوب دیگه حرفی ندارم فقط اینکه بی نظررفتی راضی نیستم.
عاشق سیدعلی

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

دوتاداستان خوشگل...

Thursday, 17 Mehr 1393، 06:19 PM

سلام.امروزداستان بخونیدحالتون جابیادویکم درس عبرت بگرید.داستان اول:همه چیزممکن است پس هییچ وقت ناراحت نشیم.داستان دوم درمورحمایت خداست پس بخون وچبزیادیگیر.


ممکن است

کشاورزی بود که تنها یک اسب برای کشیدن گاوآهن داشت. روزی اسبش فرار کرد.

همسایه ها به او گفتند: چه بد اقبالی!

او پاسخ داد: ممکن است.

روز بعد اسبش با دو اسب دیگر برگشت. همسیه ها گفتند: چه
خوش شانسی!

او گفت: ممکن است.

پسرش وقتی در حال تربیت اسبها بود افتاد و پایش شکست.

همسایه ها گفتند: چه اتفاق ناگواری.

او پاسخ داد: ممکن است.

فردای آن روز افراد دولتی برای سربازگیری به روستای آنها آمدند تا مردان را به جنگ ببرند اما پسر او را نبردند.

همسایه ها گفتند: چه خوش شانسی !

او گفت: ممکن است.

و این داستان ادامه دارد، همانطور که زندگی ادامه دارد.

در زندگی همه ما هم اتفاقاتی می افتد که گاهی ناخوشایند بنظر می آیند اما بعد از گذشت زمان متوجه حکمت والای پروردگار خواهیم شد


.

داستان شهر بازی

برای اولین بار بود که دخترک به شهر بازی میرفت ، خیلی ذوق زده بود ، آخه اونقدر همکلاسی هاش از شهر بازی و دستگاهاش براش تعریف کرده بودن که هر جمعه بهونه شهر بازی رو میگرفت و مادرش هم که وضع مالی مناسبی نداشت و زندگی رو با درآمدی که از خیاطی برای این و اون بدست میاورد ، میگذروند ، قول هفته بعد رو بهش میداد.
و حالا به آرزوش رسیده بود ....
.
اونقدر خوشحال بود که نمیدونست از کدوم دستگاه شروع کنه . دلش می خواست همه دستگاه هایی رو که دوستاش براش تعریف کرده بودن سوار بشه...
اما هنوز چندتا دستگاه بیشتر سوار نشده بود که مادرش بادیدن کیف پول تقریباً خالیش ، دستش رو گرفت و گفت : بسه عزیزم دیگه باید بریم .
دخترک اخماشو تو هم کرد و گفت : ولی مامان من هنوز ترن هوایی و
سورتمه و ....
و زن حرفشو قطع کرد و گفت : بقیه دستگاه ها باشه برای یه روز دیگه .
دخترک که به گریه افتاده بود ، گفت :
ولی اگه بابام زنده بود حتماً میزاشت بقیه دستگاه ها رو هم سوار شم


زن که اشک تو چشماش جمع شده بود ، دخترک رو در آغوش گرفت و سعی کرد آرومش کنه .
در همین حال خانمی که دور از چشم همراهانش، شاهد ماجرا بود و تحت تأثیر حرفهای دخترک قرار گرفته بود ، از پشت سر دستشو گذاشت رو شونه زن و با لحن مهربونی گفت :
ببخشید خانم این تراول از کیف شما افتاد .
زن که جا خورده بود گفت : ولی ... من ...
خانم مهربون حرفشو قطع کرد و گفت :
بعضی وقتا پیش میاد ، مهم اینه که همدیگر رو ببینیم و مشکل هم رو درک کنیم .
زن در حالیکه سعی میکرد اشک هاشو پنهون کنه ، برگشت و به دخترک گفت :
گریه نکن دخترم اگه بابات نیست ، خدا هست .... هر دستگاهی که دوست داری میتونی سوار بشی.


  • عاشق سیدعلی

نظرات  (۲)

  • محمد محمدیان رباطی
  • سلام دوست هزیز
    بهتر نبود با رنگ دیگه ای داخل این محیط تیره مینوشتی !؟
    وبلاگ خوبی دارید
    خوشحال میشم از نظرات خوب شما استفاده کنم
    پاسخ:
    خیلی ممنون.قالبم روعوض می کنم.
  • نگار محمدی
  • زیبا بود
    پاسخ:
    thanks

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی