آبشارمحبت

همه چیز دریک جا

آبشارمحبت

همه چیز دریک جا

مشخصات بلاگ
آبشارمحبت

سلام به همگی. این جاجایی برای محبت کردنه.حالا باهرچی بایه لبخندکه روی لب شما بشینه یابا یه پندکه شمایادبگیریدوبهش عمل کنید.خوب دیگه حرفی ندارم فقط اینکه بی نظررفتی راضی نیستم.
عاشق سیدعلی

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

۱۱ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

سلام.این داستان خییییییییییییلی قشنگ روبخونید.امیدوارم خوشتون بیاد.

 

کودکان سرطانی درد دارند

اواخر سال ۸۰ بود . اجازه داده بودن که محک توی پاساژ ونک واسه تبلیغ و جمع آوری کمک مردمی یه میز بذاره . یه شب نوبت من بود که پشت میز باشم . دیدم یه پسر بچه ۷ ، ۸ ساله که آدامس میفروشه اون دور بر می چرخه . اومد جلوی میز واستاد ، انگار بلد بودبخونه . داشت پوسترها رو نگاه می کرد. برخلاف خیلی از بچه‌های کار که یهو میپرن روی سر آدم این اصلا به کسی گیر نمی داد.
 ااحساس کردم می خواد یه چیزی بپرسه اما روش نمیشه. صداش کردم که یه آدامس ازش بخرم که شاید سوالش رو هم بپرسه. خلاصه در حین خرید آدامس و دادن ۱۰۰ تومنی پرسید : واسه چی برای این بچه‌ها پول جمع می کنید ؟ مگه مامان و بابا ندارن ؟من : چرا ! اما وضع مالیشون خوب نیست!...انگار با این حرف ۱۰۰ فحش بهش داده باشم ! عصبانی شد گفت : برن کار کنن ! مثل من ! من هم کار می کنممن : خوب این بچه‌ها مریضن ، بدنشون درد می کنه ، نمی تونن از تخت بیمارستان بیان پایین .واستاد چند ثانیه منو بر و بر نگاه کرد بعدش یه دونه از آدمس هاش رو انداخت توی قلک محک و گفت : بدینش به یکی از همون بچه ها. یه لبخند زد و دوید رفت .انگار یخ زده بودم . اصلا زبونم بند اومده بود. یه لحظه احساس کردم چه قدر در برابر وسعت قلب اون بچه من کوچیکم و کی می تونه واسه اون آدامس ۱۰۰ تومنی قیمت تعیین کنه ؟!
 توی جعبه آدامسهای اون بچه ۷،۸ تا آدامس بود که یکیش رو بخشید .بعدش وقتی مردم میومدن و من براشون در مورد محک توضیح میدادم تا یه کمکی به بچه‌های سرطانی بکنن از کر بودن دل این همه آدم خندم می گرفت ! آدم بزرگهایی که باید ۲۰ دقیقه براشون از کارهای محک بگم تا شاید یه ۱۰۰۰ تومنی بندازن توی قلک اون هم بیشتر مواقع با اکراه و کودکی که فقط کافی بود براش بگم این بچه‌ها "درد" دارن...                                                                       
                                                               
                                 
  • عاشق سیدعلی

سلام.امروزداستان بخونیدحالتون جابیادویکم درس عبرت بگرید.داستان اول:همه چیزممکن است پس هییچ وقت ناراحت نشیم.داستان دوم درمورحمایت خداست پس بخون وچبزیادیگیر.


ممکن است

کشاورزی بود که تنها یک اسب برای کشیدن گاوآهن داشت. روزی اسبش فرار کرد.

همسایه ها به او گفتند: چه بد اقبالی!

او پاسخ داد: ممکن است.

روز بعد اسبش با دو اسب دیگر برگشت. همسیه ها گفتند: چه
خوش شانسی!

او گفت: ممکن است.

پسرش وقتی در حال تربیت اسبها بود افتاد و پایش شکست.

همسایه ها گفتند: چه اتفاق ناگواری.

او پاسخ داد: ممکن است.

فردای آن روز افراد دولتی برای سربازگیری به روستای آنها آمدند تا مردان را به جنگ ببرند اما پسر او را نبردند.

همسایه ها گفتند: چه خوش شانسی !

او گفت: ممکن است.

و این داستان ادامه دارد، همانطور که زندگی ادامه دارد.

در زندگی همه ما هم اتفاقاتی می افتد که گاهی ناخوشایند بنظر می آیند اما بعد از گذشت زمان متوجه حکمت والای پروردگار خواهیم شد


  • عاشق سیدعلی

بچه ها سلام.چندتا داستان بخونید یخته درس بگیرید ویکم نخندیدچون داره مدرسه باز می شه یه چیزی یاد گرفته باشید
داستان کوتاه غول چراغ جادو

یه روز مسوول فروش، منشی دفتر، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند

یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم. منشی می پره جلو و میگه: «اول من، اول من!. من می خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم» پوووف! منشی ناپدید میشه بعد مسئول فروش می پره جلو و میگه: «حالا من، حالا من! من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم» پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه مدیر میگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»!
نتیجهء اخلاقی اینکه همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه!

  • عاشق سیدعلی

بچه ها یخته سیب بخونیددلتون آب بیفته.                                  

بنام خدا

سیب همان سیب است ،میوه ای که میگویند بهشتی است.

سیب همان سیب است ،همان میوه ای که خوردنش روزها می تواند نشاط و شادابی را به همراه داشته  و شبها قبل از خواب موجب ارامش  و مغذی برای دستگاه گوارش باشد.

سیب همان سیب است ،یکی از سین های سفره هفت سین که نوید تولد طبیعت و شروع زندگی جدید را بتو میدهد.

سیب همان سیب است ،همان میوه ای که قدرت جاذبه زمین را به دانشمند معروف نیوتن آموخت.

سیب همان سیب است ،که در ضرب المثلی معروف این چنین بکار آمده :” وقتی یک سیب را به هوا می اندازی ، هزار چرخ میزند تا به زمین برسد

سیب همان سیب است ،که شاعر در موردش این چنین می گوید : “بوی عیدی ،بوی سیب ،بوی کاغذ رنگی..”

سیب همان سیب است ،به شرط اینکه فقط به دنبال سرخ و شیرینش نباشیم چراکه سیبِ زردِ ترش  نیز وجود دارد ،فقط باید مواظب بود تا خوردنش را تلخ نکنیم..

سیب همان زندگی است.                                             

  • عاشق سیدعلی

بچه ها داستان روکه بخونیدمی بینیدکه طرف چقدرهوش داره.امااون یکی داستان طرف نداره.هوشومی گم.

                

  • عاشق سیدعلی

چه طوره یکم فضاروشاعرانه کنیم.بچه هایه مطلب کاملا شاعرانه .عاطفی برای کسانی که روحشون لطیفه.                                           

  • عاشق سیدعلی

سلام بچه هااین مطلب روبخونیدضررنمی کنید 

                           

  • عاشق سیدعلی


به افتخارهمه ی عاشق هی خدا             

  • عاشق سیدعلی

سلام خواهشابادقت بخونید.                                                     

  • عاشق سیدعلی


یه داستان دیگه هم واستون می ذارم لذت ببرید.البته معنای داستان هم بفهمیدوبرام بنویسید.

  • عاشق سیدعلی

یه داستان بخون وبه خودت بیا

  • عاشق سیدعلی