پنجره خیالم
گاهی اوقات از پشت پنجره خیالم به آسمان آبی زندگی ام نگاه می کنم که چگونه ابرهای رویاهایم به دست باد سرنوشت از جلوی چشمانم عبور می کنند.
آن دور دستها دشتی سر سبز پر از لاله های وحشی می بینم و کودکانی که با لباس های رنگی به شادی وبازی مشغولند.
لحظه ای برایشان دست تکان می دهم ،ولی آنها مرا نمی بینند.چرا که شیشه پنجره خیالم را غبار زمان پوشانده …
با دست غبار را کنار می زنم همه چیز تمیز است ،قطرات باران به کمکم می آیند و شیشه را از پیش زیباتر و شفاف تر می کنند.
پنجره را باز می کنم تا بوی باران و هوای دلپذیر مهمان کلبه ام شود؛
که ناگهان پرنده ای سفید بال کنار پنجره ام می نشیند! گویا او مهمان ناخوانده ،همان کبوتر نامه رسانی است که قصه اش را در کتابها بسیار خوانده ام!
برایش آب و دانه می آورم ؛
و برروی کاغذ کوچکی از عشق و صفا و محبت می نویسم و بپایش می بندم و او را بسمت ساکنان دشت سر سبز لاله ها پرواز می دهم تا پیام مرا به همگان برساند!
باران تمام شد!و رنگین کمان هفت رنگ در زمین سایه گسترانید ، بچه های دشت سرسبز به کنار رنگین کمان عکس می گیرند!
صدایی مرا بسمت خود می خواند !! آهای… ! چرا تنهایی ! بیا پیش ما !
از جا برمی خیزم و با خوشحالی می روم تا به آنها ملحق شوم ؛
به ناگه با دری بسته که قفل تنهایی بران خورده مواجه می شوم !
لحظه ای تصمیم می گیرم قفل را باز کنم ،که ندایی از قلبم بر می خیزد :
“دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد :::: سعادت آن کسی دارد که با تن ها نیامیزد”
دوباره برمی گردم و کنار پنجره خیال یک بار دیگر به بازی های کودکانه شان خیره می شوم ! و این بار با دلی پر از امید و شادی به انها اینگونه می گویم:
بچه ها شادی شما شادی من است! نگران آمدن من نباشید!
- 93/05/14